مراقبت از کودک

متن مرتبط با «صدای زنگ پلنگ صورتی» در سایت مراقبت از کودک نوشته شده است

زنگ آخر تعطیلات!

  • کودک و نوجوان > فرهنگی - اجتماعی - نفیسه مجیدی‌زاده:شهریور من را یاد جمعه‌ای می‌اندازد که به چند روز تعطیلی چسبیده است؛ وقتی باید لباس‌های مدرسه را اتو بزنیم و کیف و وسایل داخلش را بررسی کنیم تا شنبه آماده به مدرسه برویم. شهریور مثل 13 به‌ در است، رخوت و حال عجیبی دارد؛ که همه تجربه‌اش کردیم. شهریور مثل اسفند است. تند و تند می‌دود تا به سال جدید برسد؛ اما این بار عید و تعطیلاتی در کار نیست، این سال جدید، پر از حرکت و آموزش است. شهریور زنگ آخر است، زنگ خطر؛ زنگ هشداردهنده‌ی پایان تعطیلات تابستانی. اصلاً بادهای شهریور یک‌جور دیگر می‌وزند و خورشید ش, ...ادامه مطلب

  • صدای صورتی

  • براي تولد حضرت معصومه (س) و روز ملي دختران صدای صورتی کودک و نوجوان > فرهنگی - اجتماعی - خانه فیروزه‌ای > بلند نوین:کبوتریکه برای تبریک تولد آمده استصورتی است با صدایی نازکانه تبریک تولد دختری در این نزدیکی‌ها رویت را به سمت حرم برگردان و ماه را صدا بزن کبوتر دعای تو را به آسمان خواهد برد! Let's block ads! بخوانید,صدای صورتی,صدای پلنگ صورتی,صدای زنگ پلنگ صورتی,صدای اهنگ پلنگ صورتی ...ادامه مطلب

  • صورتی دوست‌داشتن

  • نيايش صورتی دوست‌داشتن کودک و نوجوان > فرهنگی - اجتماعی - خانه فیروزه‌ای > بلند نوین:هیچ‌کسبه اندازه‌ی تودوستم ندارد تو لباسی صورتی به من بخشیدی و گل‌هایی صورتی تو قلبی صورتی به من دادی و لبخندی صورتی شب من تیره بود تو ستاره‌هایی صورتی به من دادی روز من کوتاه بود تو لحظه‌هایی صورتی به روزم بخشیدی من غمگین و آبی بودم تو با صدایی صورتی صدایم کردی من بنده‌ی تو شدم      و جهان         غرق در شکوفه‌های صورتی شد! Let's block ads! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • زنگ فیزیک

  • کودک و نوجوان > آثار نوجوانان - قانون پایستگی برفک:«برفک از بین نمی‌رود. فقط از مکانی به مکان دیگر انتقال می‌یابد.»ویززززززقیژژژژژژژژژژژژززززززز سسسسسسسسسسسس ژژژژژژژژژژژ فرض کنیم این‌همه حرف، صدای برفک‌ است؛ برفک‌ تلویزیون! درست است که تلویزیون‌ها مدرن شده‌اند، ولی او هنوز دلش می‌خواهد برای از بین بردنش از همان آنتن‌های قدیمی استفاده کنیم. همان آنتن‌هایی که یک‌ نفر حریفش نمی‌شد و‌ کل خانواده را درگیر می‌کرد. یکی روی پشت‌بام در حال جابه‌جایی آنتن، بچه‌های خانواده توي خانه آماده‌باش برای فریاد‌زدن جمله‌ی آها آها درست شد... و آشوب‌بختی كه نقش بي‌سيم را بازي مي‌كرد و میان «درون خانه» و«روی پشت‌‌بام» سرگردان بود. اصلاً چرا آن‌وقت‌ها این برفک بیچاره‌ی از خانه‌ها رانده‌شده به سراغمان می‌آمد و صدای «همه» را درمی‌آورد؟ چون «همه» و «در کنار هم» مشغول تماشای تلویزیون بودیم. به این توجه‌ نمی‌کردیم که فقط تلویزیون برفکی شده، اما هنوز کنار هم هستیم و چهره‌ی یکدیگر را صاف می‌بینیم. صبر کنید! امان بدهيد! هنوز تمام‌ نشده! این‌ها را نگفتم که داغ دلمان تازه شود و بخواهیم افسوس گذشته را بخوریم. نه! اگر قبلاً‌ توجه نکردیم، حالا وقتش است! اگر پیش از این دست به دست هم‌ می‌دادیم تا برفک تلویزیون از بین برود، حالا می‌توانیم دست به دست هم بدهیم تا برفک چهره‌ها را از بین ببریم، وگرنه برفک‌ هنوز هم وجود دارد، فقط تغییر مکان داده است! متن و تصوير: پرنيان محمدنژاد، 17ساله خبرنگار افتخاري هفته‌نامه‌ي دوچرخه از تهران Let's block ads! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • یک گل صورتی

  • کودک و نوجوان > فرهنگی - اجتماعی - داستان> مجید شفیعی:روزی روزگاری پسر پادشاه بی‌حال و خسته جلوی ایوان نشسته بود که قُمری را دید. قمری یک گل صورتی بر منقار داشت. باد گرمی می‌وزید. همه‌ي درختان حیاط کاخ خشک شده بودند. تمام رودخانه‌ها و جویبارها و برکه‌ها هم همین‌طور. پادشاه این‌ها را می‌دانست و در حکایت‌های مختلف خوانده بود. می‌دانست این خشک‌سالی کار آن جادوگر است. همان جادوگر حکایت دختر نارنجون. جادوگر می‌خواست خودش همسر پسر پادشاه شود، ولی پسر پادشاه قبول نمی‌کرد. حالا هم نمی‌دانست چه بلایی به سر دختر نارنجون آمده است. جادوگر همه‌ي درخت‌ها را خشکانده و نابود کرده بود تا اگر یک‌وقت دختر نارنجون زنده شد، نتواند بالای درخت‌ها برود. چون همه‌ي درخت‌ها از خون دختر نارنجون روییده بود. جادوگر آینه‌ها را هم شکست و رودخانه‌ها را هم خشکاند. قمری روی ایوان نشست و به پسر پادشاه گفت: «به من آب بده.» و پسر پادشاه دانه‌های ارزنی را که در دست داشت جلوی او پاشید و به او آب داد. قمری گفت: «آفرین، معلوم است که حکایت دختر نارنجون را شنیده‌ای!» پسر پادشاه گفت: «تو همان دختر هستی، نه؟» قمری گفت: «بله، من همان دختر هستم!» پسر پادشاه گفت: «تو كه الآن باید مرده باشی!» قمری گفت: «من صدبار مرده‌ام و زنده شده‌ام. این‌بار این‌جا زنده شدم. معلوم نیست کجا بمیرم.» پسر پادشاه گفت: «چرا بمیری؟ برای چه؟ به‌خاطر چه گناهی؟» قمری گفت: «ما باید درون همان قصه برویم.» پسر پادشاه گفت: «کدام قصه؟» قمری گفت: «قصه‌ي دختر نارنجون.» پسر پادشاه گفت: «این گل صورتی چیست که بر منقار داري؟» قمری گفت: «وقتی جادوگر خواهرم را کشت، از خون خواهرم درختی سبز شد. من شکوفه‌ي درخت را، قبل از آن‌که جادوگر درخت را خشک کند، چیدم و پریدم و پیش تو آمدم. پسر پادشاه با حال نزار و بیمارش برای پرنده در ایوان لانه ساخت. پرنده بزرگ شد. پسر پادشاه به قمری آب و دانه داد و گل را در گلدان کاشت. گل بزرگ و بزرگ‌تر شد. ساقه‌هایش در هم پیچیدند و ایوان را پر کردند و روی ساقه‌ها و برگ‌هایش کلمه رویید. کلمات، کلماتِ همان قصه‌ي دختر نارنجون بود. کلمات بيش‌تر و بيش‌تر شدند تا این‌که از میان کلمات راه بزرگ نورانی‌اي باز شد که به همان حکایت دختر نارنجون می‌رسید. همین‌که گل‌ها و کلمات شکوفه دادند، قمری تبدیل به دختر نارنجون شد و پسر پادشاه گفت: «و, ...ادامه مطلب

  • صدای تو در گوش مدینه می‌ماند

  • برای حضرت زهرا (س) صدای تو در گوش مدینه می‌ماند کودک و نوجوان > فرهنگی - اجتماعی - مناف یحیی‌پور:صدا می‌ماند. یا شاید به‌قول شاعر «تنها صداست که می‌ماند» اما فکر می‌کنم نه هر صدایی می‌ماند؛ صدا باید توی تن زمین نفوذ کند، ارتعاش صدا لابه‌لای لایه‌های سنگی زمین به حرکت درآید و بر دل سنگ‌های فیروزه و عقیق ترک بیندازد تا برای همیشه بماند. بماند و تاريخ را به تماشا بخواند. بماند و هميشه پرسش بيافريند. بماند و دل‌ها را بلرزاند. درست مثل صداي تو كه اين‌همه مانده است. درست مثل صداي تو كه قرن‌هاست در گوش زمان پيچيده است. صدا بايد صداي تو باشد تا حتي وقتي خدا را سپاس مي‌گويي دل‌ها بلرزند؛ «ستايش خداي را به پا‌س آن‌چه به ما ارزاني داشت و سپاس او را براي آن‌چه به ما الهام كرد. ثناگوي او باشيم براي نعمت‌هايي كه به عموم آفريده‌ها بخشيد؛ نعمت‌هايي كه يكي از پس ديگري بر بندگانش باراند و همه‌ي آنان را در برگرفت؛ نعمت‌هايي كه هيچ آدمي از عهده‌ي شمارش آن‌ها برنمي‌آيد...» سنگ‌ها و درخت‌ها صداي تو را مي‌شنيدند و  حرف‌هاي تو را مي‌فهميدند و در پاسخ از جاي مي‌جنبيدند؛ اما دل ما، دل بعضي از ما گويي سنگ‌تر از سنگ، تكان نمي‌خورد. هنوز چندان زماني از وداع پيامبر خدا‌(ص) نگذشته بود. هنوز صداي پيامبر(ص) در گوش مسجد مدينه زنده بود، هنوز آن محراب و آن منبر عطر حضور پيامبر(ص) را از دست نداده بود كه تو آمدي. آن‌ها كه بودند و تو را ديدند، مي‌گفتند كه حالت راه‌رفتن تو چون راه‌‌رفتن پيامبر خدا‌(ص) بود. اصلاً گويي خود او دوباره به مسجد آمده بود. يك لحظه همين حس، تكاني به دل‌ها داد. يك لحظه آدم‌ها را به خودشان برگرداندي تا نگاهي به دل‌هاشان بيندازند، تا داشتن دل را تجربه كنند، تا دل‌هاشان از آن حالت سنگي به‌درآيد. ديدن تو اشك‌ها را سرازير كرد. با بلندشدن صدايت ناله از دل‌ها برآمد. ناله‌ها در هم‌مي‌آميخت و شوري به‌پا مي‌كرد، اگر در آن ميان كسي دوباره دستور سنگ‌شدن به دل‌ها نمي‌داد، اگر كسي در آن ميان افسون عهد جاهليت را بر جان‌ها نمي‌دميد. تو مي‌گفتي و ظاهراً‌ صدايت شنيده مي‌شد. اما تو مي‌گفتي و سنگ‌ها آرام‌آرام براي سد‌كردن راه صدايت برهم چيده مي‌شد. تو مي‌گفتي و توجيه... توجيه... توجيه... راه را بر جان آدم‌ها فرومي‌بست و عقل و دل آن‌ها را در حصار قدرت به بند مي‌كشيد. تو مي‌گفتي و صداي تو مي‌ماند. تو, ...ادامه مطلب

  • صدای تصاویر، مزه‌ی تماشا

  • نگاهي به برخي عكس‌هاي منتخب سال 2015 صدای تصاویر، مزه‌ی تماشا کودک و نوجوان > فرهنگی - اجتماعی - آیدا ابو‌ترابی:عکس‌ها مزه دارند، بو دارند، صدا دارند؛ برای دیدنشان فقط چشم نیاز نیست. بعضی از عکس‌ها صدای فریاد دارند و از برخی صدای هلهله و شادی به گوش می‌رسد. بعضي‌ها شيرين‌اند و برخي ديگر خنده روي لب‌هايمان مي‌آورند. عكس‌ها تمامي حواسمان را به كار مي‌اندازند و از همه مهم‌تر، درك و آگاهي‌مان را بالا مي‌برند. مي‌بينيم در گوشه و كنار دنيا چه خبر است و چه اتفاق‌هايي دارد مي‌افتد‌. وقتي تولد دوچرخه جان باشد، بايد وقتي هم براي پا روي پا انداختن و تماشاي عكس‌هاي برتر سال 2015 ميلادي بگذاريم و لذتش را ببريم! لمس یک کرگدن برای اولین بار! این عکس در یکی از مناطق حفاظت‌شده‌ي ‌حیات‌وحش در شمال کنیا گرفته شده است. عكس: امي ويتال اين عكس را «آريف سيسواندهونو» از دخترش گرفته است. «فينا» از گربه‌ها مي‌ترسيد، اما بعد از اين‌كه  والدينش مراقبت از دو بچه گربه را به عهده گرفتند، به آن‌ها علاقه‌مند شد و حالا فكر مي‌كند گربه‌ها بهترين دوستانش هستند. انتظار برای چکاپ! این اورانگوتان روی تخت لم داده تا نوبت معاینه‌ی پزشکی‌اش برسد. این اورانگوتان از نژاد سوماترایی است و در اندونزی زندگی می‌کند/ عکس: ساندار هوین اين عكس، بازار گاو در روستاي «يي» در استان «سيچوان» چين را نشان مي‌دهد. اين عكس را «شاي چنگ ژيانگ» با دوربين نيكون دي‌700 گرفته است. بيابان‌زايي يكي از مشكلات مردم در مغولستان است. خشكسالي‌هاي اخير در اين كشور، زندگي خيلي از مردم را با مشكل مواجه كرده است. «ديسونگ لي» اين عكس مفهومي را گرفته است. بازيگوشي قورباغه‌ها را «هاريفان هردي» گرفته است. او اين عكس را داستان قورباغه نام داد. بفرماييد سبزي و ميوه‌ي تازه!‌ اين عكس در بازار سيتي خديجه در منطقه‌ي «كوتا بهارو» در مالزي گرفته شده است. عكس: دوره‌العين دي  قايق نجات در سواحل ليبي. اين عكس را «ماسيمو سستيني» اهل ايتاليا در جريان مأموريتش گرفته است. مارماهي‌گيري زير نور چراغ در ژاپن! اين عكس زيبا در روزنامه‌ي «آساهي شيمبون» كه روزانه هشت ميليون تيراژ دارد، به چاپ رسيد.  درخشش پلانكتون‌ها در ساحل لارك واقعاً ديدني است. «پويان شادپور» اين عكس را وقتي در حال قدم زدن كنار ساحل بوده، گرفته است. شبي در ناميبيا، آسمان آن, ...ادامه مطلب

  • زنگ

  • داستان زنگ کودک و نوجوان > آثار نوجوانان - زنگ در خانه‌مان به معنای واقعی گوش‌خراش بود و همین صدای گوش‌خراش از خواب بیدارم کرد. باران شدید می‌بارید. کوچه ساکت ساکت بود. فکر کردم شاید کارمند اداره‌ی باباست، ولی به خودم گفتم دیوانه شدی؟! هشت صبح، توی این باران بی‌کار است پا شود بیاید خانه‌ی ما که جایزه‌ام را از طرف اداره بدهد؟ بعد هم دوباره خوابيدم. به خودم آمدم. ساعت‌دیواری پشت سرم بود. سرم را برگرداندم و دیدم هشت و پنچ دقیقه است. هنوز صدای زنگ خانه می‌آمد. من آن بیچاره را پنج دقیقه دم در گذاشته بودم، آن هم در این باران. یک لحظه تپش قلبم بالا رفت. اگر آقای نریمانی باشد، یعنی وقت جایزه‌ی بزرگ رسیده. همه‌ی هیجانم را در دو پایم ریختم و پا شدم. از پنجره‌ی کوچک آشپزخانه می‌شد کوچه را تماشا کرد. مردی که آن‌جا ایستاده بود، شبیه آقای نریمانی بود. شاید هم خود او بود! با تمام توانم به سوی در دویدم. آیفون طبق معمول خراب بود. رفتم دم در، اما در را باز نکردم. از شیشه‌ی در می‌شد بیرون را دید. مرد نسبتاً پیری با موهای پرپشت سفید، صورتی باران‌خورده و خسته و چشم‌های قهوه‌ای به در زل زده بود. چهره چروکیده‌اش منتظر کمک بود. انگار گدا بود. در را باز نکردم و به اتاقم برگشتم. منتظر مامان بودم. نیم‌ساعتی می‌شد که رفته بود نان بخرد. روی تخت دراز کشیدم و باز منتظر آقای نریمانی... چند دقیقه نگذشت که باز زنگ در به صدا درآمد. به ذهنم اجازه ندادم به کسی فکر کند. مطمئن بودم مادرم است. رفتم سمت در. در را باز کردم. حدسم درست بود. مامان تا رسید، رفت توی آشپزخانه.  این‌بار نوبت زنگ تلفن بود که به صدا دربیاید. آقای نریمانی بود. بدون مقدمه گفت: «من امروز حالم خوب نبود. برای همین از یکی از آشناهایم خواستم جایزه‌ات را برایت بیاورد.» صورتم داغ شد. چیزی نگفتم. گفت: «جایزه را تحویل گرفتی؟» گفتم: «بله!» و تلفن را گذاشتم سر جایش. بهنام عبدالهی، 14ساله  خبرنگار افتخاري از تبریز تصويرگري: الهه عليرضايي This entry passed through the Full-Text RSS service - if this is your content and you're reading it on someone else's site, please read the FAQ at fivefilters.org/content-only/faq.php#publishers., ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها